الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم ، دانم و نه آنچه دانم ، دارم!
خلق پندارند که چیزی دارند ، باش تا فردا پرده بردارند!
چون به کار خود فکر می کنم ، دریای خوف موج می زند و چون در کرم او می نگرم ، همتم خیمه بر اوج می زند .
در کودکی بازی ، در جوانی مستی ، در پیری سستی ، پس خدا را کی پرستی ؟
نقل از : مناجات نامه "خواجه عبدا... انصاری"